شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
سالها بود که دگر
"کوچه ی مهتاب خیابان شده بود"
-----
من خدا را دارم
کوله بارم بر دوش، سفری می باید
سفری بی همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض
سازکم با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی، تو بگو از ته دل
"من خدا را دارم"
من و سازم چندیست که فقط با اوییم...
-----
برهنه ات میکنند تا راحت تر شکسته شوی
نگران نباش گردوی کوچک
آنچه سیاه میشود
"صورت تو نیست دست آنهاست"
نظرات شما عزیزان: